رباعی
افسوس نمی کنم که عمرم بگذشت
یا از غم روز گار قامت بشکست
افسوس که ما زروی اجبار وستم
چون سکه ناچل بشدیم دست بدست
پیوسته تمام عمر در رنج گذشت
شادی زکفم پرید فریاد برفت
در شور جوا نی عیش دار فانی
ره کرد جدا وسخت از ما بگسست
رباعی
با درد زمانه الفتم پیدا شد
در درد ،کتاب زندگی معناشد
درد ی به تنم خلید خوابم بگرفت
جسمم به تبی، تپید تا فرداشد
رباعی
با رنج زمانه الفتم آمده بود
افسوس که رنج زندگی رفت بزود
با عمر گذشته میکنم نظاره
باقیست خطی شبیه یک سلسله دود
رباعی
سردی وبهار بی طرب پایان شد
یکروز چوگل دلم کمی خندان شد
گفتم بگیرم کام خود از دارجهان
اندر سر من هزار ویک بهتان شد
رباعی
عمرم همه بخیه با فراز است وفرود
بر تندیس من با قی بود داغ و شهود
بیجا غم زندگی بی شد توشه ما
القصه همین قصه ما بود و نبود
شطحیات محتاج...برچسب : نویسنده : muhtajo بازدید : 48